بی مریم، حماسه ی زنی که ازخاطر ایل نمی رود
برای من درگذر از مادرم، «بیمریم» همیشه خاطره یک زن اثیری، افسانهای و ماورایی، پر از شگفتی و رمز و رازهای ناگشوده و درهای تو درتو و ماجرا بوده، سردار بیبی مریم بختیاری، زنی که سپاه را فرماندهی میکرده، زیر شکم اسب خم میشده و با یک دستش تپانچه را رو به دشمن میگرفته و در قلب متجاوز تیری به خشم خالی میکرده، روی بام خانههای مشرف به مجلس بهارستان موضع میگرفته تا صبح قزاقهای متجاوز روسی را نشانه بگیرد، شیر زن ایل بختیاری که فرمانده یک ستون سواره نظام در جنگ با روسها و انگلیسیها در جنگ اصفهان بوده، زنی پارتیزان و جنگنده با یک زندگی مخفی و آشکار، پر ازجنگ و گریز و نوازش و مهر. زنی که هنوز هم درآوازهای مردم این سرزمین زنده و باقی است و هر شبی که از کنار موستانهای حاشیهٔ مقبرههای تخت پولاد و تکیه بختیاریها عبور کنی و به آواز حزن انگیز بیداد بختیاری مرد چوپانی مغموم در سپیده دم گوش بدهی، راز قصهٔ بیمریم را برایت مو به مو واگویه خواهد کرد
بیبیمریم که محلیها «بیمریمش» میخوانند هنوز هم در غروب و طلوع کوچ زنده است، با زنها و مردهای مال کنون در نوای حزن آلود قیچک و کرنا.
بیبیمریم زنی باسواد، روشنفکر، مبارز، اسب سوار و تیرانداز و البته کتاب خوان و آزادی خواه در عصر مشروطیت بوده که «سرداراسعد بختیاری» را به مدد آگاهیهای همه جانبه و هوش و استعداد شگرفش برای جریان فتح تهران هدایت کرده، در ماجرای آزادسازی اصفهان به همراه «بیبی لیلا »، خواهرش، فرماندهی یک ستون سواره نظام را بر عهده داشته و در مقام بزرگ ایل و طایفهاش به کسانی همچون علی اکبردهخدا، ملک الشعرا بهار، فرخی یزدی، سردار فاخر و حتی مصدق در جریان تعقیب و گریزهاشان با حاکمان وقت به پناه میداده است
اولین بار بارقه و میل به برکشیدن و بالا رفتن در سنین نخستین نوجوانی با خواندن سرگذشت کلئوپاترا در درون بیمریم جوانه میزند و تاریخ زندگی سراسر از سلحشوری و رفاقتش با تفنگ و اسب از همین رویا سرباز میزند.
زنی که در مقام یکی از فرماندهان سپاه و با همدلی تفنگچیهایش در جنگ با نیروهای قزاق روس و یورشهای مداوم و پارتیزانیاش به انگلیسیها، چنان شجاعتی از خودش نشان میدهد که نشان صلیب آهنین امپراطوری آلمان را میرباید.
بیمریم مادر محمد علی خان، مصطفی قلی خان و علیمردان خان بختیاری معروف به شیرعلی مردان که توسط رضاشاه کشته شد، با آن همه رشادتش تنها سه سال بعد از مرگ دردناک پسر زنده میماند و زندگی را بدرود میگوید.
از ماجرای زندگی سیاسی بیمریم که بگذریم، شرح زندگی شخصی پرفراز و نشیبش میتواند دستمایه نوشتن یک رمان جذاب باشد. بیمریم که دختر «حسینقلی خان ایلخانی» بود در چهل روزگی برای ایجاد پیوند و تحکیم سیاسی مابین طایفهٔ هفت لنگها و چهارلنگها به نامزدی «علی قلی خان بختیاری» در میآید که در آن زمان بیست ساله بوده، هفت ساله بوده که پدرش را از دست میدهد و پانزده سالش که میشود به خانه شوهر میفرستندش، چهار سال بیشتر عمر ازدواجش نمیپاید و شوهرش با یک توطئه مسموم میشود ولی حاصل همین سالهای اندک، پسران مشهور ایل بختیاری بخصوص علی مردان خان یا شیرعلی مردان بختیاری است که شرح ماجرای رشادتها و مرگ نابهنگامش امروز دستمایه سوگوارههای ایل بختیاری است
بیمریم بعدها به اصرار برادرانش با یکی از عموزادههایش که مرد بلهوسی بوده ازدواج میکند، ازدواجی بیعاقبت که باعث جدایی غیر رسمی بیمریم از همسرش میشود، و او هنوز سی سالش نشده که اداره روستای «سورشجان» را بر عهده میگیرد
بیمریم از یک سو با آزار و توطئه برادرانش روبروست از سوی دیگر با بیمهری همسرش، پسرانش از او دورند و او از حضور روسها و انگلیسیها ناراضی است شاید به همین دلیل است که از سوی دولت وقت به اصفهان تبعید میشود و در محاق قرار میگیرد
اما آنچه بیمریم را از درون می شکند بیوفایی و بیمهری برادرانش و ستم آنان درحق سه پسرش به خصوص شیرعلی مردان خان بختیاری است به ناحق کشته می شود.
مرحوم «وحید دستگردی» که خودش هم زمانی میهمان بیمریم در سورشجان بوده، در باره شایستگی این شیر زن بختیاری میگوید، اگر سردار اسعد به جای حمایت از برخی خوانین بیلیاقت در تصدی حکومت ولایات، از این زن استفاده میکرد و وی را در مصدر کاری قرار میداد، میتوانست منشاء خدمات بسیاری به ایران شود.
میگویند هر عید نوروز بالغ بر ۲۰۰ میهمان با نفوذ ایرانی و خارجی در خانهاش اطراق میکردهاند
کنجکاوم بدانم وقتی غلامحسین خان سردار محتشم ایلخانی به تحریک انگلیسیها سورشجان را محاصره کردند آن زمان که بیمریم بالای برج و باروی خانهاش داشته به تفنگچیهایش دستور میداده موضع بگیرند، خودش قطار فشنگ بسته بوده دور کمرش و آماده کارزار بوده، تا امیرمجاهد و سردار فاتح را با ۶۰۰ تفنگچیشان محاصره کنند و عین همان ۶۰۰ نفر را دستگیر و خلع سلاح میکند، یا وقتی بیمریم به فرماندهی ستون سواره نظام همراه با فتحعلی خان سردار معظم و سالار مسعود و چراغعلی خان برای تسخیر اصفهان از دست روسها حرکت میکرده چه حسی داشته؟
وقتی سربازها او را سردار مریم صدا میکردهاند و ویلهلم دوم، پادشاه آلمان تمثال میناکاری و الماس نشانش را بری بیمریم فرستاده، وقتی سوار اسب میشده و میزده به دل کوه؟ وقتی میایستاده بر بالای بلندی و افراد ایلش را به مبارزه با استبداد تشویق میکرده، یا وقتی قبل از فتح تهران، شبانه وارد تهران شده و روی پشت بام حسین ثقفی، روبروی مجلس بهارستان با تفنگچیهایش سنگر گرفته تا با طلوع صبح فردا با قزاقها بجنگد، در آن لحظههای مقاومت به چه فکر میکرده؟
با خودم فکر میکنم او یک فئودال با نفوذ بوده یا یک پارتیزان آزادی خواه؟ هر چه که هست تاریخ از خاطرش نبرده که او با همهٔ آن ۵۰۰ تفنگچیاش، زن دل دار و جنگ آوری بوده که تیرش به خطا نمیرفته است، زنی که تا قیام قیامت یاد و خاطرش در قلب زنان و مردان ایل باقی خواهد ماند.