چرا از طلاق می‌ترسیم؟

ممکن است بارها با هم جنگیده باشید، ممکن است هیچ کدامتان آدم بد ماجرا نباشید اما از سر خشم آنی حتی همدیگر را زده باشید پشت بند یک مشاجره، ظرف و ظروف ادویه و بساط آشپزخانه را کوبیده باشید کف زمین و بوی تخم شربتی و پودر گشنیز همه جا را فرا گرفته باشد. ممکن است بی هوا یک لیوان پایه‌دار را پرت کرده باشید سمت طرفتان و خون شره زده باشد روی لباسش و با احساس گناهی که بهتان دست داده خزیده باشید گوشه عمیق‌ترین حستان.

ممکن است کبودی زیر چشمتان را پیش چشم دیگران گذاشته باشید به حساب افتادن از پله و هر روز هم روی کبودی تیره‌ای که توی ذوق می‌زده، یک عالمه کرم پودر مکس فکتور مالیده باشید، اما هنوز هم احساس نکرده باشید وقتش رسیده، اما گوشتان را تیز کنید. ندای قلبتان را ندیده نگیرید چون راه نجاتتان بعد از عبور از این تونل وحشت، تونلی به نام پروسه جدایی روشن و آشکار خواهد شد. باید باور کنید که پشت بندش نور خواهد بود.

در آن لحظه‌هایی که از شدت ترس، فلج شده و خودتان را به یک رابطه مرده آویزان کرده‌اید و می‌خواهید هر جور که شده با هر روش نخ‌نما و ویرانگری حفظش کنید حتی فکرش را هم نمی‌کنید که روزی می‌رسد که بابت هر لحظه تاخیرتان با خودتان به جدال می‌افتید و از دست دادن آن سال‌ها و لحظه‌ها می‌شود عمیق‌ترین غمی که در درونتان رسوب کرده و کارتان می‌شود آه کشیدن و سرزنش کردن خودتان که ای کاش همان سال، ای کاش همان روز، ای کاش همان دم … به درک و دریافت امروزم رسیده بودم و این سالهای باقیمانده را نجات داده بودم.

عمیق‌ترین باروهای عرفی

ترس از طلاق برگرفته از عمیق‌ترین باورهای عرفی ماست. وحشت قضاوت شدن بزرگترین ترس درونی ماست. ما از ترسمان در کنار هم می‌مانیم، سکوت و بدبینی و کینه و تاریکی جای مهرمان را می‌گیرد. در یک خانه زندگی می‌کنیم اما همدیگر را گم کرده‌ایم، دلیل ترس‌های مردانه را نمی دانم اما به خوبی ترس‌های زنانه را می‌شناسم.

یکی از عمیق ترین ترس‌هایی که از طلاق برایمان دیو و غول دو دم و دو سری می سازد، واهمه از دست دادن «نقش مردانه» خانه است. جایگاه مدیر و مدبری که با یک انگشتش همه درهم ریختگی‌ها را سامان می‌داده و البته این جایگاه، غالب مواقع ذهنی و ناشی از توهمات تربیتی ماست.

از کودکی پدر و مادرها و پدربزرگ و مادربزرگ هامان با مهر و توجه بیشتری که به افراد ذکور خانواده دارند، به ما می‌فهمانند که نقش و جایگاه اجتماعی مردان خانه چیز دیگری است.

داستان مرد خانه

این تصور غیرواقعی در درون ما شکل می‌گیرد که هر چقدر هم که موثر باشیم، باز هم تمام گره مشکلات زندگی با دست تدبیر و مدیریت مرد خانه است که گشوده می‌شود. به همین دلیل هم از تنها شدن و گم کردن هسته اصلی مدیریت خانه می‌ترسیم، جایگاهی که اگر نباشد لابد شیرازه زندگی‌مان از هم خواهد پاشید. اما اگر این شمایید که با همت و تلاشتان، مرد همراهتان را به امروزی رسانده‌اید که هست، از هیچ نترسید و واهمه نکنید، شمایی که دیگری را زیر پوستی و با حمایت‌های همه جانبه به مسیر ترقی کشانده‌اید، بی‌تردید خودتان می‌توانید راهنمای زندگی خودتان هم باشید .

«فتانه» یکی از دوستان من است که با بخشی از این ترس‌ها ، سر و کله زده: «همه کارهایی که در عرف ما بهشان می گویند «امور مردانه » را خودم انجام می دادم. از اسباب کشی گرفته تا عوض کردن لامپ‌ها، یک بار وقتی از ماموریت برگشته بود و در زده بود، همسایه‌مان به او گفته بود ، همسرت از اینجا اسباب‌کشی کرد و رفت. این هم آدرس جدیدش.

نمی‌دانم با قدرت و توان روحی که من داشتم چرا باور نمی کردم که همیشه مدیر واقعی خانه خودم بوده‌ام.  نقشی که از آن چشم می پوشیدم و افتخارش را به دیگری می‌دادم‌. در دنیای دیگران هنوز هم اوضاع به همان منوال است. کمکی که برای نگهداری پدر و مادرم می‌کنم قابل مقایسه با توان و تلاش برادرم نیست، اما نگاه والدینم همیشه به دست های اوست. من می‌برمشان دستشویی، لگن می‌گذارم برای مادرم، شیفت شب بیمارستان می‌مانم و با اضافه کاری خرج داروهایش را تامین می‌کنم، برادرم هفته ای یک بار مثل یک میهمان گذری، اینجا عبور می‌کند. اما باز هم نقشی که او ایفا می کند برایشان چیز دیگری است. در مورد خودم باید بگویم برایم مهم این است که چیزی تغییر کرده در عمیق‌ترین لایه‌های درونی‌ام و من دیگر هیچ توجهی به آموخته‌های غلط  آنان ندارم.

وحشت قضاوت شدن

ترس اساسی و مهم دیگر ، «وحشت از تهمت و افترای اخلاقی و قضاوت شدن» است. نترسید، به هر حال طرف شما در هر جایگاه اجتماعی که باشد، به محض درخواست طلاقتان، اولین چیزی که دنبالتان خواهد گفت این است که شما وفادار نبوده‌اید. او لیست بلند بالایی ردیف می‌کند از تمامی مردانی که روزگاری از دنیای شما عبور کرده‌اند و البته در این میان خانواده او و دوستان نزدیکترش هم به این پروسه ناعادلانه می‌پیوندند. لابد و حتما انسان‌های منصفی هستند که دست به این روش‌های ناعادلانه نمی‌زنند و انسانی برخورد می‌کنند اما باید اعتراف کنم به ندرت مردی دیده‌ام که از این قاعده پیروی نکند.

اما قرار نیست بابت چنین قضاوتی با بقیه عمرمان معامله کنیم. بگذارید جامعه سنتی تا جان توی تنش مانده، شما را مذمت کند. دیر یا زود خسته خواهد شد.  اولش که ضربه‌ها فرود می‌آیند، تمام جانتان درد می‌گیرد حتی لحظه‌هایی می‌رسد که به خودکشی و حذف خودتان فکر می‌کنید.

از این همه بی‌انصافی دلتان شرحه شرحه خواهد شد. این بی‌انصافی خاص غریبه‌تر‌ها نیست. آدم‌های مدرن، آدم‌های انتلکتوئل لوکس و شیک و مدافع جامعه مدنی هم زیرپوستی شما را قضاوت می‌کنند. احساس می‌کنید یک کامیون از سطح زندگیتان عبور کرده و جانتان پخش و پلا شده روی یک سطح داغ و تفدیده.

 اما به سرعت در مقابل ضربه‌هایی که به روحتان وارد می‌شود، واکسینه می‌شوید، انگار که از درون یک تونل آتش به سطحی از روشنایی می‌رسید. کافی است مقاومت کنید و مدتی به خودتان زمان بدهید. به تدریج کار به جایی می‌رسد که به تمام قضاوت‌هایی که درگیرتان می‌کند می‌خندید. از کنار لبخند هرزه یا پیام تن خواهانه همکار محترم سابقتان به راحتی و آسودگی و بدون اینکه رنجورتان کند می‌گذرید، اصلا به جایی می‌رسید که برای قضاوت دیگران در این مورد «تره هم خورد نمی‌کنید».

آن‌ها دنبالتان می‌گویند که حق با شما نیست، سرو گوشتان می‌جنبیده، دروغ گفته‌اید یا حرف‌هایی از این قبیل، دقت کنید که فقط یک راه نجات برایتان باقی مانده، تن به این قضاوت‌های رقت بار ندهید. عبور کنید و بگذارید دیگران با تفکرات احمقانه‌شان سر و کله بزنند. آن‌ها به شما محتاجند تا خوراک غیبت‌های شبانه‌شان باشید، اما شما به هیچ وجه به آن‌ها احتیاجی ندارید چون به قدر کافی برای این عبور توانمندید. و این را بدانید که بسیار زود‌تر از آنچه که فکرش را می‌کنید این افراد به سمت شما برمی گردند، تلاش می‌کنند برایتان توضیح بدهند، سعی می‌کنند خشت‌های ویران شده را از نو ترمیم کنند اما این شمایید که دیگر به حضورشان نیاز ندارید.

ترس از تنهایی

ترس سوم شما «ترس از تنهایی» است. درست‌‌ همان موقع که شما دیگری را نمی‌خواهید، او یک عالمه طرفدار و هواخواه پیدا کرده، حالا شما می‌ترسید که تنها بمانید. ته درونتان به این مسئله فکر می‌کنید که او دست زن زیباتری را خواهد گرفت و تمام آن کلمات عاشقانه‌ای که به گوشتان می‌خوانده را این بار در گوش دیگری خواهد خواند. این جور مواقع از این ترس بزرگ به «وجود بچه‌ها آویزان می‌شوید» نکنید. این کار را نکنید. نترسید. باور کنید هیچ چیز ترسناکی وجود ندارد. زیبا‌ترین تجربه‌هایی که هرگز فرصت مزه مزه کردنش را نداشته‌اید، پشت این در بسته منتظر شما مانده‌اند. و بچه‌ها بسیار بیشتر از یک دستگیره برای وصل شدن به زندگی می‌ارزند. به خاطرتان بماند چه زن باشید و چه مرد، همیشه فرصت برای زندگی هست، تا آخرین دقایقی که قرار است بمیرید.

مهرناز، یکی از زنانی است که در این مسیر با او برخورد کرده‌ام، او می‌گوید: «اولین بار وقتی همسر سابقم را دیدم که گوشه خیابان ولی عصر دست همسر جدیدش را گرفته بود و کمکش می‌کرد تا از جوی آب عبور کند، احساس کردم از شدت خشم و حسادت به راحتی می‌توانم با اتومبیلم از رویشان رد بشوم. اما از وقتی او از زندگی‌ام رفته، بخت عاشق شدن دوباره و این بار پخته‌تر و زیبا‌تر از گذشته به من روی آورده. انکار نمی‌کنم که مدتی منزوی بودم، بسیاری از فرصت‌های اجتماعی‌ام را به خاطر این انزوا از دست دادم. چند سالی درگیر مشکلات اقتصادی شدم، هر جا می‌رفتم خانه اجاره کنم می‌گفتند چون یک زن مجردم به من خانه نمی‌دهند. واکشن اعضای خانواده‌ام، پچ پچ خاله زنک‌ها و خاله مردک‌های فامیل، ترسی فلج کننده و مشکلات عاطفی عمیقی که درگیرش بودم تا چند ماهی امید به زندگی را از من گرفته بود. اما الان وقتی فکرش را می‌کنم، به هیچ وجه به کل این ماجرا احساس ناخوشایندی ندارم. آن را پذیرفته‌ام و اعتراف می‌کنم که بسیار خوشحال‌تر و شاد‌تر از زنی هستم که سابق بر این در آن رابطه بیمار قرار داشت.


منتشر شده

در

توسط