
زنی که دهانش گم شد
نم اشکی ریخت روی بالش اطلس گلدوزی شدهای که از بازار کارناتاکا خریده بود و به طنازی قویی که میگفتند میرفته تا بمیرد، نرم و آرام خوابش برد.
فردای آن روز که رخت و لباسش را میچپانده توی چمدان، متین بی هوا سر رسیده و پرسیده کجا؟
مرا هم با کبوترها پر بده
… فرنوش میآید مینشیند روی فرش لاکی و پاهایم را میگیرد توی بغلش. هق هق میکند. انگشتم را فرو میکنم لای شلال موهایش. بوی عطر هندی میدهد. بوی کافور و عود و گل سرخ و چوب درخت انجیر معابد با هم قاتی شده. صدای سوزناک و دور پیرمرد میآید که دارد آواز غم انگیزی را زمزمه میکند. انگار شروه فایز است. …
جزئیات بیشتر

الاغی که سیب می فروخت
داستانهای این کتاب، همچون مجموعهای از خاطرات نویسنده هستند ـ و تمامی آنها در شهر کوچکی از استان خوزستان رخ دادهاند. در این داستانها، وقایع روزمره و عادی مردمی ساده با نگاهی کودکانه و آشنا تصویر شده است.
خرید کتاب