ادبیات برای من یعنی؛ سرخوشی

گفت‌وگو با ماهرخ غلامحسین‌پور
نگاهی به مجموعه داستان «مرا هم با کبوترها پر بده»
محمد تنگستانی

«مرا با کبوترها پر بده» دومین مجموعه داستان ماهرخ غلامحسین‌پور (همکارم در ایران وایر) سال گذشته منتشر شد. ماهرخ چهل‌ودو سال پیش در بهبهان متولد شد. روزنامه‌نگار اجتماعی و فعال حوزه زنان است. یکی از خصوصیات نوشتاری داستان‌های نوشته‌شده این نویسنده و روزنامه‌نگار ساکن امریکا، صمیمیت در متن و روایت از زبان اول شخص است که سبب می‌شود مخاطب خود را راوی داستان بداند، اما برخلاف روایت‌های آگاهانه، راوی در داستان‌های ماهرخ غلامحسین پور، خود نویسنده، باقی می‌ماند و مخاطب راوی قلابی ماجراست.
ماهرخ غلامحسین فارغ‌التحصیل رشته زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه چمران اهواز است و پیش از کتاب «مرا با کبوترها پر بده»، مجموعه قصه‌هایی به نام «الاغی که سیب می‌فروخت» را منتشر کرده است. اگر مخاطب ما در ایران‌وایر بوده باشید. تاکنون مصاحبه‌ها و یادداشت‌های «ماهرخ غلامحسین پور» را خوانده‌اید. اما در این گفت‌وگو وجه دیگر از این روزنامه‌نگار، مطرح است و آن داستان‌نویسی او و کتابی است که در طول چند سال‌ گذشته به نظر من از محدود کتاب‌های موفق داستان‌نویسی در ایران بوده است. البته درصورتی‌که طرح جلد این کتاب را نادیده بگیرم و فقط به داستان‌ها اکتفا کنیم. برای من به‌عنوان یک نویسنده همیشه طرح جلدکتاب‌هایم بخشی از ساختار کتاب‌هایم بوده است. درحالی‌که ماهرخ به دلیل بی‌تجربگی هیچ اهمیتی به این موضوع نداده و شاید یکی از علت‌هایی که این کتاب به اندازه شایستگی اش دیده نشده در جامعه ایران، همین ضعف در طراحی جلد به‌عنوان ویترینی از کتاب بوده است. ماهرخ در مورد کتاب «مرا با کبوترها پر بده» این‌گونه شروع می‌کند:
ـ ناهماهنگی و چندزبانی قصه‌های این کتاب به دلیل تصمیم یک‌باره من بود برای انتشار داستان‌هایم. بیست سال به هر دلیل نامبارکی از انتشار بازمانده بودم. یک‌باره این میل در درونم جوشید. اما عجول و شتاب‌زده در دو ماه این قصه‌ها را گردآوردم.

دیالوگ‌ها و استفاده از اصطلاحاتی عامیانه، بخشی از خصوصیات زبانی داستان‌های این کتاب است.
ـ توجه به فرهنگ بومی و اشارات محلی را تا آنجا که مطلب را سنگین و دست‌نیافتنی نکند، زیبا می‌بینم. به‌هرحال ما در یک ظرف مکانی زیست کرده‌ایم، وجود هرکدام از ما یک معرفه و مشخصه دارد. عمدی در این تأثیرپذیری و عرضه‌اش به مخاطب وجود ندارد بلکه در سرشت من نهفته و حتی در حرف زدن و زندگی عادی روزمره‌ام، مشهود است. به‌هرحال آن را بد نمی‌دانم هرچند به آن‌هم اصرار نمی‌کنم. این خود من هستم. توجه به فرهنگ بومی روز به روز در ادبیات جهانی هم بیشتر ریشه می‌دواند. شما می‌توانید هاروکی موراکامی را از فرهنگ کیوتو جدا کنید؟ یا مثلاً هند را از لابلای قصه‌های جومپا لاهیری بیرون بکشید؟ می‌شود هرتا مولر را وادار کرد به‌جای فکر کردن به رومانی چهل سال پیش، آلمانی بنویسد و آلمانی فکر کند چون به‌هرحال سال‌هاست در آلمان زیست می‌کند؟ تأثیرپذیری من خودآگاه نیست. می‌توانم ادعا کنم هیچ‌کدام از فعل‌وانفعالات من در نوشتن در خودآگاهم شکل نمی‌گیرد.

ادبیات را یک وضعیت نوستالژیک و حسی می‌دانید، بدون در نظر گرفتن اندیشه؟
ـ گیرانداختن من جلوی مخاطب در پی بحثی که همیشه با هم داشته‌ایم ، این گیر انداختن، یعنی زیرکی‌ که همیشه در مصاحبه‌هایتان دارید و مصاحبه‌ شونده‌ را یک دفعه غافلگیر می‌کنید.
من هیچ‌وقت به کارگاه قصه‌نویسی نرفته‌ام- که البته رفتن به کارگاه را به‌هیچ‌وجه بد نمی‌دانم- راستش امکانش را نداشته‌ام و نه کتاب‌های زیادی در مورد اصول داستان‌نویسی خوانده‌ام. به‌هرحال بسیار دیمی و خودجوش می‌نویسم و بزرگ‌ترین ضعف کارم این است که اساساً با بازنویسی و بازخوانی قصه‌هایم بیگانه‌ام. به هرکجای داستانم دست می‌زنم خراب‌تر می‌شود. نسخه نهایی دقیقاً همان نسخه اولیه است. همچون شعر می‌جوشد. از قبل برنامه نمی‌ریزم که کارکترم و خط سیر قصه‌ام را به کجا و چه مسیری بکشانم. می‌نویسم تا چه پیش آید؟ از قبل برنامه‌ریزی مشخصی برای کارکترم ندارم به‌جز تا یک‌ساعت دیگرش. خالقش منم ولی نمی‌دانم قرار است چه سرنوشتی در انتظارش باشد. شاید این هم نوعی تقدیرگرایی باشد. اینکه حتی خدا هم نمی‌داند تقدیرمان چیست.

در داستان به دنبال روایت هستید یا ساختار
ـ از ادا درآوردن به معنای ساختارشکنی خوشم نمی‌آید. نه اینکه فرم برایم مهم نباشد. اما من معتقدم فرم و بازی‌های زبانی در داستان و به‌خصوص در داستان کوتاه باید در خدمت روایت باشد. شاید در شعر بشود شکل دیگری اندیشید. لایه‌لایه و سخت. حتی در رمان هم‌دستت برای این بازی‌های زبانی بازتر است. اما من در قصه‌هایم با قلمبه‌گویی به دنبال به ارگاسم رساندن ذهنی تعداد بسیار معدود و خاصی از مخاطبان سخت پسند نیستم. گر چه بامداد خمارنویس هم نیستم و البته که ارزش آن را زیر سؤال نمی‌برم، اما دلم نمی‌خواهد از هیچ ور بام بیافتم پایین و با سر سقوط کنم. کارکرد شعر و قصه باهم متفاوت است. شعر می‌تواند لایه‌لایه و تودرتو باشد، مکاشفه کنی و بشکافی و برداشت هر کس با دیگری زمین تا آسمان باهم متفاوت باشد. اما این قصه‌های نامحدود و پر از تکنیک و بی‌مکان و بی‌زمان و حتی بی روایتی که شرح یک روز کسالت‌بار بی اتفاق است غالباً، باعث قهر خواننده با اثر می‌شود. کنش و کشمکش از عناصر بنیادین و لازمه داستان کوتاه است. این که هر چه سخت‌تر و غیر قابل‌فهم‌تر و بی قصه تر بنویسی باسوادتری، به عقیده من یک گزاره کاملاً غلط است. داستان‌نویسی کوتاه در سراسر جهان رو به ساده‌نویسی‌های ملموسی می‌رود که غالباً همدلی و همدردی برانگیزند.
این شکل تعریف من است که با توجه به شناختی که به قلم و فکر شما دارم، احتمالاً خوشایند شما و یا کسان دیگری نیست. شاید بشود برچسب یا برچسب‌های مختلفی به آن چسباند. اما این روشی است که من با آن احساس سرخوشی می‌کنم، ادبیات برای من سرخوشی است و تصور می‌کنم لابد کسانی هم هستند که بتوانند با آن ارتباط برقرار کنند و من برای آنها می‌نویسم.

در داستان «کمی از جنوبم زیر دندان اتوبان همت» روایت به سمت شعارهای فمینیستی رفته است
ـ برخلاف شما من به تفاوت نگاه و زبان زنانه و مردانه معتقدم. همان‌طور که می‌توان این تفاوت‌ها را به رسمیت شناخت. به اعتقاد شما زن‌ها برای شرح جزییات و توجه به اتفاقات روزمره، قابلیت بیشتری از مردان ندارند؟ زبان زنانه المان‌ها و مؤلفه‌های خودش را دارد. بخصوص اگر بخواهد یک کارکتر زن دیگری را روایت کند یا اینکه با او احساس همذات‌پنداری داشته باشد.

خود را نویسنده‌ای با ذهنیت فمینیستی می‌دانید
ـ اگر فمینیست به معنای برابرخواهی باشد بله. اما این روزها تعریف‌های زیادی از فمینیست ارائه می‌شود که برخی از آنها هم چندان خوشایند من نیستند. برخی از گروه های رادیکال فمینیست‌ برعلیه دنیای زنانه دارند کارهایی می‌کنند که هیچ دشمنی نمی‌کند. آنهایی که می‌خواهند مردها را به صلابه بکشند یا آن گروه های محدودی که با هر نوع عنصر زنانه ای مخالفند یا گروهی که می‌خواهند سر به تن مردها نباشد و البته دسته‌ای هم متعادل و منصف‌اند. من نمی‌دانم اسم فمینیست درونم چیست؟ اما من معتقد به فرصت‌های برابرم و هیچ ابایی ندارم که بگویم از ظلم‌هایی که در دنیای مردانه در حق زنان ایرانی می‌شود شاکی و عاجزم. این قصه نیز روایتی واقعی است. از دل همین زندگی پیرامون خودمان و آدم‌های اطرافمان، شاید کمی شعار باشد، شاید اشکال در شکل پروراندن من باشد. اما به‌هرحال این ستم‌های کلاسیک چه خوشایندمان باشد و چه نباشد وجود دارد و من دلم می‌خواهد این کثافت‌ها را از زیر فرش بکشم بیرون. شاید این نقدها باعث شود دفعه بعد به شکل زیرکانه‌تری این آشغال‌ها را به نمایش بگذارم.


منتشر شده

در

توسط