رد کردن لینک ها

متولد سوم فروردین سال 1352 هستم، در شهر گرم و مهربانی که دشت‌های وسیعش همیشه بوی گندم می‌دهد و با وجود نرگس‌زارهای بی‌نظیر و کوچه‌های خاطره‌انگیزش هنوز هم در هیچ نقشه‌ای پیدا نیست، شهر بهبهان …

بالا نشین کواکب و تقدیر
آنجا نشسته به ناز
قبای شلاله دوزی شریف مردن
از خیاط خانه جلال و جبروت حضرتتان
چه به تن ما برازنده آمده بود
روزهای از یاد رفته ازل که
دستِ هنوز بیرون نرانده ما و دست متبرک شما در یک کاسه بود
کسی نبود ستون گمشدگانتان را بنویسد.
آنجا نوشته است «میانه خاور»
صبح زود یک روز آذرماه
ازچادر خدا بیرون رفت و هنوز هم به خانه برنگشته است…

ماهرخ غلامحسین پور
نویسنده، ویرایشگر متن، روزنامه نگار

کتاب ها

نم اشکی ریخت روی بالش اطلس گلدوزی شده‌ای که از بازار کارناتاکا خریده بود و به طنازی قویی که می‌گفتند می‌رفته تا بمیرد، نرم و آرام خوابش برد.
فردای آن روز که رخت و لباسش را می‌چپانده توی چمدان، متین بی هوا سر رسیده و پرسیده کجا؟

… فرنوش می‌آید می‌نشیند روی فرش لاکی و پاهایم را می‌گیرد توی بغلش. هق هق می‌کند. انگشتم را فرو می‌کنم لای شلال موهایش. بوی عطر هندی می‌دهد. بوی کافور و عود و گل سرخ و چوب درخت انجیر معابد با هم قاتی شده. صدای سوزناک و دور پیرمرد می‌آید که دارد آواز غم انگیزی را زمزمه می‌کند. انگار شروه فایز است. …

داستان‌های این کتاب، همچون مجموعه‌ای از خاطرات نویسنده هستند و تمامی آنها در شهر کوچکی از استان خوزستان رخ داده‌اند. در این داستان‌ها، وقایع روزمره و عادی مردمی ساده با نگاهی کودکانه و آشنا تصویر شده است.

        ورود به کتابخانه
        بازگشت به بالای صفحه