نوشتن اندوه مرا تسکین می دهد

مریم دهکردی
نبشت دات کام

ماهرخ غلام‌حسین‌پور می‌گوید موجود روایتگری در اوست. اینتعریف او از داستانگویی است. می‌گوید هر رویدادی در جهان برایاو رنگی از داستان دارد. در گفتگویی با این نویسنده ایرانی که بتازگی ساکن امریکا شده و این روزها مشغول بازنویسی داستان‌هایش است، اول از همه از او پرسیدم چرا داستان می‌نویسد؟
شاید بشود به زبان ساده گفت از ترس مرگ. دیگر به بخش‌های باسمه ای و تکراری ماجرا یعنی داستان مادر بزرگ و لحاف چهل تکه اش و شوقی که زیر آن لحاف، تنم را مور مور می‌کرد با بوی ویکس و ضماد کمر درد و دست‌های پینه بسته اش اشاره نمی‌کنم. بعد از ماجرای لحاف و اتاق خشتی مادر بزرگ و قصه‌ی جیر جیر چوب‌های سقف و تاقچه‌های رویایی پر از خنزر پنزرش، شاید بشود گفت اولین روزهایی که ذهنم به طور جدی نسبت به ماجرای داستان‌ها درگیر شد، سال‌های نخست نوجوانی و گره‌های شگفت انگیزی بود که ژول ورن در قصه هایش می‌آفرید. حتی رویاهای شبانه ام ریخت و رنگ و بوی بیست هزار فرسنگ زیر دریا و پنج هفته در بالن را گرفته بود، دیدم اتفاقات زیادی دور و برم می‌افتد که من مثل موجودات بی پوست حسش می‌کنم اما دیگران از کنارش عبور می‌کردند و ندیده اش می‌گرفتند، و من دلم می‌خواست به شکل و شمایل خودم توجهشان را به آن اتفاقات جلب کنم. از همان روزها یک موجود روایتگر در من زاده شد، موجودی که تخیل قوی داشت و از دید دیگران اغراقگر بود، بزرگتر که شدم دیدم فقط آنهایی باقی بقایشان شده که نوشته اند، ماندگارها بیهقی بودند وقتی حسنک وزیر را وصف می‌کرد و حافظ آنجا که از کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا می‌گذشت. از مرگ می‌ترسیدم و میل غریبی به جاودانگی داشتم، میلی که خدا هم چاره دردش نبود و شاید نوشتن چاره اش بود. نمی‌توانستم بیهقی باشم اما به قدر وسعم می‌توانستم تلاش کنم برای همین شروع کردم به نوشتن.

در یکی از کتاب‌هایت، “مرا هم با کبوترها پر بده” (انتشارات بوتیمار، 1392)، مرگ حضور پر رنگی دارد، یک راوی مرده داری، یک روح، یک راوی مَرد که در حال جدال با مرگ است، یک مرد که مرده و داستان پس و پیش از مرگش روایت میشود. یک زن و مرد که فرزند از دست دادند. دلیل خاصی داشته این اتفاق؟
بله خیال می‌کنم دلیل خاصی داشت. به اعتقاد من هر اثری شکل دیگر اضطراب‌ها و تشویش‌های یک نویسنده است. روزهایی که آن قصه‌ها را نوشتم روزهای مرگ اندیشی و انزوای من به لحاظ شخصی بود. فضای روحی دهشتباری داشتم، ته یک بن بست گیر افتاده بودم و هر لحظه دیوارها تنگ تر می‌شدند، شتابزده نوشتمشان و حتی فرصت بازخوانی و ادیت به خودم ندادم، آدم‌ها را نامهربان و کشنده می‌دیدم و خشونتی که بشر لابلای کلامش اختراع کرده بود مرا مابین میل به مرگ و تلاش برای رستن از کابوس‌ها می‌برد و می‌آورد. نمی‌توانم باور کنم اگر صاحب اثری مدعی باشد که نوشته اش متاثر از حال شخصی اش نبوده. آن کتاب شاید سند زنده بی راه و چاره بودنم از یک سو و تلاشم برای رهانیدنم از آن وضعیت بود.

در شخصیت های زن توی قصه های کتابت یک جور سرکوب، سرخوردگی و خفقانی هست کهآزار دهنده است. البته زن قصه تسلیم این سرکوب نیست. می‌شود کمی در این مورد توضیح بدهی؟
شاید به تبع همان وضعیت روحی، راست نمایی کارکترهایم شده بود بخش عمده ای از کارم. نام دیگر فرنوش یا پترا یا همان زنی که از توی گور حرافی می‌کرد، ماهرخ بود با همه مختصاتش. حالا که به گذشته برمی گردم و کتابم را می‌خوانم ضعف عمده ای درآن می‌بینم، ضعفی که به آن می‌گویم «بحران واقعیت». آن قصه‌ها ظرافت و عنصر تخیل کم داشت. من قاعده داستان نویسی را که همان «آفرینش» و «تخیل» بود به حد کافی مراعات نکرده بودم.

لحن و زبان داستان «مرا هم با کبوترها پر بده» از همان مجموعه دایره لغت ها، اطلاعات دقیق و درستدرباره ی کبوترها، اخلاق و منش کبوتربازها جالب توجه بود. چی برای نوشتنش کمکت کرد؟ می‌خواهم بدانم می‌شناختی از این دست آدمها یا بینشان بودی؟
بله. عمویم کفترباز بود. وقتی در اوج جوانی مرد، کبوترهایش را به پدرم سپرد. من کبوترها را می‌شناختم و اسامی عجیب و غریب و خلق و خو و عادتشان را. کفتربازها درست به شاعرها شبیه اند. یک جور عناصر خلاقه مابین دقیقه‌های زندگی شان هست. نوع و روش و مسلک خاصی دارند ، پدرم وقتی می‌خواست بگوید من ریشه و شاکله خوبی دارم می‌گفت «تو دختر خوش سویی هستی» سو همان اصطلاحی بود که برای ارزیابی نژاد کفترها به کار برده می‌شد. اما وقتی این قصه را می‌نوشتم رفتم دوستی کردم با کفترباز معروفی که یک وبلاگ مورد توجه هم داشت. هر شب با او چت می‌کردم و در مورد کبوترها با او اختلاط می‌کردم. حتی از کفترهایش فیلم گرفت و برام فرستاد، عکس می‌گرفت و با هیجان برایم ایمیل می‌کرد. از کبش و قوس پروازشان. حرف هایش و دانسته هایم را به ذهنم می‌سپردم. بعدها آقای «محمود معتقدی» که منتقد خوبی هم هست در جلسه رونمایی کتابم که خودم درآن حضور نداشتم تلویحا گفته بود «لزومی به ردیف کردن آن همه اصطلاح و اسامی عالم کفتربازی نبوده، طرف که نمی‌خواسته دایره العمارف و فرهنگ لغت کفتربازی بنویسد» راستش آن روزها در اوج شور و هیجان انتشار و توجه به کتاب از این حرف دلم گرفت اما بعدها وقتی شور و هیجانم فروکش کرد و از نو خواندمشان فهمیدم حق با او بوده.

فضای داستان سایه‌ها هم جالب است. خرده روایت های جذابی را به قصه وارد کردی،بیمارستان، دخترک ویلچری، بالکنی که فقط در اختیار راوی داستان است، موضوع اعدامهای دوران جنگ جهانی توی محل بیمارستان. همه اینها یک فضای موهوم خیلی سرد را کهاتفاقا با تم داستان هماهنگی دارد ایجاد کرده اما در پایان داستان حس می کنم از اینپتانسیل خوب استفاده نکردی. یعنی اینها رها شدند و قصه با مرگ دخترک تمام شده. خودتچه فکر می کنی در این مورد؟
داستان سایه‌ها را در همان بیمارستانی نوشتم که توی قصه وصفش کرده ام. پسرم حین بازی توی حیاط افتاد و سرش آسیب دید. او را مدت یک هفته در بیمارستانی در شهر پراگ بستری کردند. بیمارستانی عجیب که با فضای بیمارستان‌های ما در ایران کاملا متفاوت بود. بیمارستانی خلوت که آدمها که نه، فقط سایه‌ها مابین راهروهایش رفت و آمد می‌کردند. من توی یک اتاق با بالکنی بزرگ ساکن بودم . اتاقی که حداقل صد سال قدمت داشت و به راحتی می‌شد آمد و شد روح‌های درگذشتگان را آنجا حس کرد. توی بالکن بزرگ اتاق یک تخت کهنه بود رو به حیاط عظیمی که تا دامنه‌ی جنگل کشیده می‌شد. تنها ساکنین آن بخش بزرگ من بودم و دخترک لاغر و ضعیف و زردنبویی که روی یک ویلچر جا به جاش می‌کردند و سخت تنها بود. نه ملاقات کننده ای داشت نه کسی سراغش را می‌گرفت. وقتی برای ام.آر.آی پسرکم به بخش پایین منتقل شدیم یک پرستار به من گفت آن ساختمان پیش از این‌ها مقر آلمانی‌ها و ساختمان اس.اس بوده. همان جا نطفه این قصه شکل گرفت. این قصه اولین داستان مجموعه بود . یعنی استارت کتاب از همان روزهای بیمارستان خورد و دو ماه بعد آماده بود. نمی‌دانم البته که این نظر توست و پیش از این یکی از منتقدان خوبی که قبولش دارم به من گفته بود به نظرش داستان به بهترین شکلی که می‌شده، تمام شده و پایان بندی خوبی داشته.

با توجه به اینکه بیرون از ایران زندگی می کنی هیچوقت به انتشار کتاب از طریق نشرهایفارسی خارج از ایران فکر کرده ای؟
ترجیحم و نگاهم همیشه به بازار داخل بوده. به نظرم هر چقدر که نرخ رشد کتابخوانی در ایران پایین باشد باز هم یک اثر در داخل ایران است که دیده می‌شود.

می‌دانم که کتاب تازه ای داری برای نشر، دوست داری در این مورد توضیح بدهی؟
بله. سه کتاب آماده دارم که فقط منتظر یک ادیت نهایی اند. شتابزدگی مجموعه‌ی «مرا هم با کبوترها پر بده» مرا واداشته نگران کیفیت بعدی‌ها باشم. یک مجموعه داستان با نام «زنی که دهانش گم شد» که با ناشر معتبری در ایران در مورد انتشارش موافقت کرده‌ام، گفت و گوی من با مجیدسعیدی، عکاس مطرح و معتبر بین المللی که جوایز زیادی را بیرون از ایران درو کرده درباره‌ی چالش‌های پیش روی عکاسی خبری در ایران و مجموعه‌ی «نامه هایی به مادرم» که تقریبا هر سه آنها به اندکی تامل و بازخوانی نیاز دارند.

ماهرخ، خودت را بیشتر یک روزنامه نگار می دانی یا داستان نویس؟ علاقه‌ی شخصی ات بهکدام است؟
گرچه روزانه هشت ساعت کار روزنامه نگاری می‌کنم و شاید ماهی چند ساعت هم بیشتر زمان فراغتی برای رسیدگی به قصه هایم ندارم اما خودم را یک نویسنده می‌دانم پیش از این که روزنامه نگار باشم، آرزویم این بود که غم نان نبود و مسئله معاش نبود تا تمام وقتم را صرف نوشتن می‌کردم. نوشتن اندوه مرا تسکین می‌دهد و برای منی که این روزها وطنی ندارم، وطن من است. مابین حروف و کلمات قصه هایم – حتی اگر شتابزده و منتشر نشده باشند- خود گمشده ام را بازمی یابم و پیدا می‌کنم.


منتشر شده

در

توسط